-
1i>
به یاد کوهنوردان عزیز محمد سعادتی و شیرین فرهی
مرحوم محمد سعادتی و مرحوم شیرین فرهی
متاسفانه دوستان و کوهنوردان عزیزمان، محمد سعادتی و شیرین فرهی در تاریخ ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶ در مسیر ارتفاعات دارآباد به توچال بر اثر سانحه صاعقه زدگی جان باختند و برای همیشه ما را تنها گذاشتند… روحشان شاد و یادشان گرامی
در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ توسط آقای حسین اسفندیاری دوست صمیمی مرحوم محمد سعادتی، فراخوانی جهت یادبود این عزیزان برای صعود به قله کلون بستک برگزار شد.
آقای حسین اسفندیاری
در اون برنامه من هم افتخار حضور داشتم و در طول مسیر به این موضوع فکر می کردم که چه خوب می شد می تونستم در مورد مرحوم محمد سعادتی و شیرین فرهی مطلبی بنویسم، در پایان برنامه رفتم به سراغ حسین آقا صمیمی ترین دوست مرحوم محمد سعادتی و ازشون خواستم که اگه ممکنه از اتفاقات روز حادثه و خاطراتش، نوشته هایی رو به من بده، تا بتونم آنها رو به یاد اون دو عزیز در وبلاگم منتشر کنم…
صعود به قله ۴۲۰۰ متری کلون بستک، یادمان کوهنوردان حادثه دیده (۱۳۸۷/۱/۳۰)
دست نوشته های زیر به قلم آقای حسین اسفندیاری دوست صمیمی مرحوم محمد سعادتی در مورد روز حادثه:
توجه کرده ای که عمری ز پی ات دویده ام من
بخدا قسم که با تو به خدا رسیده ام من
یک سال از در گذشت بهترین دوست و یار عزیزم می گذرد، خیلی سخت گذشت، بهترین دوران و لحظه های زندگی من زمانی بود که با محمد آقا در کوه ها سپری شد، چه روزها و چه شب هایی که تا نیمه های شب در کوه بودیم و نزدیک صبح به خانه می آمدیم، و بعد از ۱ الی ۲ ساعت استراحت به سراغ کار می رفتیم لحظه به لحظه خوشی بود و خاطره، شاد بودیم، او به خیلی از چیز ها دست یافته بود و مانند یک معلم کامل برای من بود، و من در کنار او آرامش داشتم.
هرگز نرود یا تو از خاطر من
مگر آن روز که در گور شود منزل من
روز ۷ اردیبهشت ۱۳۸۶ محمد و شیرین تصمیم گرفتند خط الراس دارآباد به توچال را صعود کنند، شب قبل که با هم بودیم قرار گذاشتند، روز جمعه از دارآباد حرکت کنند، من هم دو هفته ای بود به علت دررفتگی مچ پایم نمی توانستم با آنها به کوه بروم، آن شب من به آنها گفتم تا رودخانه درازش با شما می آیم، اما صبح خوابم برده بود که با زنگ آنها از خواب بیدار شدم و انصراف خودم را اعلام کردم، ولی آنها اصرار داشتند که من بروم و گفتند که اگر نیایی ما هم نمی رویم.
چندین بار تا دارآباد موبایل من زنگ خورد و آنها منتظر من ماندند تا با هم حرکت کردیم، به اول دره درازش رسیدیم و من به خاطر پایم دیگر نمی توانستم به حرکت ادامه دهم چون سر بالایی بود، باید احتیاط می کردم.
محمد آقا گفت: همین جا صبحانه می خوریم، گفتم شما راه زیادی در پیش دارید بروید به چشمه درازش و صبحانه را آنجا بخورید و من هم از همین جا به منزل برمیگردم، ولی محمد آقا گفت: می خواهیم با هم همین جا صبحانه بخوریم، صبحانه را طبق معمول همیشه حاضر کرد و با هم خوردیم، در این میان حرف هایی بین ما رد و بدل شد.
از جمله حرفی که شیرین خانم چندین بار تکرار کرد و من تا شب نگران بودم این بود: من چندین شب است که خواب می بینم و خواب هر شبم با شب قبل فرقی ندارد. (خواب می بینم دارم از این دنیا می روم و به آسمان پرواز می کنم و همش در آسمان هستم)
بعد از صبحانه آنها حرکت کردند، قبل از خداحافظی به محمد آقا گفتم: راهتان زیاد است اگر امکان دارد از کلکچال پایین بیائید و به من زنگ بزنید تا من به دنبال شما بیایم، محمد آقا گفت: حالا می رویم ببینیم به کجا می رسیم، همیشه هر وقت به سر قله می رسیدند در صورتیکه من با آنها نرفته بودم SMS می فرستادند و جای مرا خالی می کردند.
ساعت ۱۲ ظهر وقتی دیدم SMS نفرستادند، چندین بار SMS فرستادم اما جوابی نگرفتم، زنگ زدم که متاسفانه موبایل آنها خاموش بود، نگرانی من بیشتر شد نزدیک غروب آسمان تیره و تار شد رعد و برق و تگرگ همه جا را فرا گرفت، با هر رعد و برقی که به صدا در می آمد تن من می لرزید، و از خدا می خواستم که کمکشان کنند شب ساعت ۸ به دارآباد رفتم، ماشین آنها را دیدم که هنوز آنجا بود! با خودم گفتم: چون مسیرشان طولانی بوده و بارها شده بود خودمان هم ساعت ۱۱ الی ۱۲ شب در مسیر قله بودیم ممکن است دیر به مقصد برسند. فردا صبح قبل از رفتن به سر کار به دارآباد رفتم و با کمال تعجب ماشین آنها را دیدم!!! دیگر از شدت ناراحتی قادر به فکر کردن و راه رفتن نبودم، بعد از دقایقی به دوستان اطلاع دادم و از آنجا که همه دوستان، محمد آقا را خیلی دوست داشتند برای پیدا کردن آنها شروع به جستجو کردند. مدت ۱۲ روز قدم به قدم توچال تا دارآباد را گشتیم ولی متاسفانه آنها در مسیر انحرافی زیر برف پنهان شده بودند که کوهنوردی اتفاقی آنها را دیده و فردای آن روز جمعیت بسیار زیادی از دوستان برای پائین آوردن اجساد آنها عازم توچال شدند… دیگر قادر به گفتن آن لحظات نیستم، چون بدترین لحظات زندگی من در آن روز بود…
تا نفس باقیست در جان منی
تا ابد در سینه مهمان منی
دست نوشته های آقای حسین اسفندیاری و همسر گرامیشان در مورد محمد و شیرین عزیز:
(به یاد آن که در کوهستان کسی بود)
نوشتن در مورد عزیزی که اکنون بین ما نیست کاریست بس دشوار و خارج از عهده من، چرا که یادآوری گذشته های نه چندان دور و مرور خاطرات سالیان دراز دوستی و رفاقت، دل آدمی را چنگ می زند و هر لحظه و ثانیه ای از آن، به این درد و غربت و مهجوری می افزاید.
امروز توده ای ابر تیره، آرام آرام به سوی افق سرازیر می شود، دقیقه ای نگذشت که باد شدیدی طوفان وار بر کوه وزید.
ابر سیاه ورم کرده ای از پس افق بیرون خزید و به سنگینی به سوی باد حرکت کرد، ناگهان رنگ آبی خیره کننده برق، ابر سیاه را شکافت… صدای کوتاه شکستن چیزی برخواست و بلافاصله رعد بالای سر آنها ترکید.
سرزمین پهناور پوشیده از برف که باد و بوران در آن ناله سر می دهند و فریاد می کشند تصاویری بس زنده یکی از دیگری وحشتناکتر، جلوی دیدگان ما قرار گرفتند. بیائید همه با هم به یاد یاران جان باخته در کوهستان گریه کنیم و دلهای خود را بسوزانیم و خاکستر آن را به کوهستانها بریزیم.
این گوشه ای از داستان مرگی عاشقانه است، مرگ در قلب کوهستان. یادشان گرامی باد…
محمد و شیرین عزیز:
دیگر هرگز برف ها را نخواهی دید
دیگر هرگز شقایق ها را نخواهی دید
دیگر هرگز آفتاب را نخواهی دید
شما خود برف و آفتاب و شقایق شده اید
دست نوشته هایی از دوستان و آشنایان مرحوم محمد سعادتی و شیرین فرهی:
دوستان و همنوردان مرحوم محمد سعادتی در امامزاده قاسم شمیران
عکس هایی از مرحوم محمد سعادتی
پی نوشت:
◄ در پایان از اینکه افتخار داشتم در مورد کوهنوردان گرامی، مرحوم محمد سعادتی و شیرین فرهی مطلبی ارائه کنم خرسند هستم و از همکاری بسیار صادقانه آقای حسین اسفندیاری کمال تشکر را دارم.
◄ دانلود تمام عکس ها در سایز اصلی (۲ MB)
◄ منبع عکس: آقای حسین اسفندیاری